زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

موهبت

غلت زدن های پی در پی

زهرا: چهار ماه و 26 روز. مدتی می شد که تو یاد گرفته بودی از حالت خوابیده به پشت، برگردی روی سینه ت. اولا با احتیاط این کارو می کردی و آروم برمی گشتی، بعدش سریع تر این کارو می کردی. اما حالا دیگه دخملی من اون قدر بزرگ شده که می تونه پشت سر هم غلت بزنه و از پشت برگرده روی سینه، و بعد دوباره به پشت بخوابه و این کارو هی تکرار کنه. قربون پیشرفت های روزانه ی تو بشم که چشم امید من و بابا به همین کارهای کوچیک و درعین حال بزرگ توست عزیزدلکم!   زهرا در حال غلت زدن ...
30 خرداد 1393

مام

زهرا: چهارماه و 24 روز. سلام ناناز مظلوم و معصوم من! امروز موقع گریه کردن همش می گفتی « مام » و منو صدا می کردی تا بیام بغلت کنم! چند بار هم گفتی « مااا.. »! البته دست من بند بود و یه کم تأخیر کردم و تو بیشتر گریه کردی، اما از این که منو صدا می کردی و با صدای ظریف و مظلومانه وسط گریه ی نازت می گفتی « مام »، خیلی خوشم اومد، یعنی یه جورایی هم دلم می سوخت هم لذت می بردم. نمی دونم خدا این همه شیرینی و معصومیت رو چه طوری توی وجود تو جا کرده؟! ببخش که دیر بغلت کردم فرشته ی کوچولوم! فدای زبون شیرینت بشم که خیلی زود یاد گرفتی یه اسم رو من بذاری و صدام کنی دخمل باهوش و ناز و ملوس من!   زهرا کو...
28 خرداد 1393

لغات جدید

زهرا: چهار ماه و 19 روز. فدای لبای آبدارت بشم من دخملکم! امروز شمای شیرین زبون حسابی دل منو بردی!  حرفای جدید می زنی و اداهای جدید درمیاری! یاد گرفتی می گی: « بّوبّوبّابّا..بّا..وّا..وّا... » و بعدش که لبات خیس می شن و آب دهنت جاری می شه، پوووف می کنی و آب دهنتو می پاشی بیرووون!!! وروجک من این چه کاریه آخه؟! قررررررررررررررربون نانازبازیات بشم من، مایه ی نشاط و زندگیم!   زهرا نفس ...
23 خرداد 1393

سینه خیز بدون کمک

زهرا: چهار ماه و 18 روز. سلام به عزیز دّل مامان! امروز ظهر وقتی داشتم کارای آشپزخونه رو انجام می دادم و تورو توی هال با اسباب بازیات سرگرم کرده بودم، یهو دیدم برگشتی روی سینه ت و داری سعی می کنی سینه خیز بری جلو. خیلی خوشحال شدم. کارمو ول کردم و مشغول تماشات شدم. تو یه کم سینه خیز رفتی شاید به اندازه ی یک وجب رفتی جلو! بعد روی دستا و سرپنجه های پات بلند شدی و چند ثانیه همون طور موندی. نمی دونستی چطوری باید بری جلو. انگار داشتی فکر می کردی! بعدش روی زانوهات افتادی (چاردست و پا) و به حالت شنا عقب جلو رفتی! بازم می خواستی بری جلو اما نمی دونستی چه جوری!!! یاد گرفته بودی که سینه خیز بری و همین طور یاد گرفته بودی که روی چاردست و پا واسی اما...
22 خرداد 1393

روروَک

زهرا: چهارماه و 16 روز. چند روزی هست که احساس می کنم توی نشستن تنبل شدی و هنوز یاد نگرفتی بشینی! برای همین سعی کردم با تکیه دادن به یه تکیه گاه بنشونمت. اما تو خودتو سُر می دادی و کم کم دراز کش می شدی! اصلاً حاضر نبودی بشینی! تو رو می نشوندم و یه دستمو می ذاشتم پشتت و یه دستم رو هم می ذاشتم روی شکمت تا تعادلت رو حفظ کنی و بشینی. اما تو خودتو کج می کردی و گریه می کردی! همش دلت می خواست ایستاده باشی و اگر واینمیستاندوندمت(!) کمرتو صافّ می کردی و دراز می کشیدی. دیدم این جوری نمی شه! به فکرم رسید بذارمت تو روروَک. چون در اون صورت هم می تونی با کمک گرفتن از حلقه ی محدودی که دورت هست بایستی و هر وقت هم خسته شدی و زانوهات خم شد، به جای این که بی...
20 خرداد 1393

منم غذا می خوام

زهرا: چهار ماه و 15 روز. امروز وقتی سر میز ناهار با بابا نشسته بودیم و طبق معمول تو بغل من بودی و داشتی به غذا نگاه می کردی، دیگه مثل همیشه نسبت به غذا بی تفاوت نبودی! من با یه دست تو رو گرفته بودم و با دست دیگه داشتم غذا می خوردم که دیدم تو همش بی قراری می کنی و گریه می کنی. بهت شیر دادم، نخواستی. تو بغلم تابت دادم، آروم نشدی. انگشت شصتمو مث همیشه گذاشتم تو دهنت، بازم آروم نشدی. دیدم دستتو به طرف سفره دراز می کنی! یه ذره نون بربری  دادم دستت ولی انتظار داشتم مث همیشه پرتش کنی اون طرف، اما تو سریع نون رو گرفتی و گذاشتی دهنت و آروم شدی... دلم کباب شد! با اشتهای تمام نون رو مک می زدی. غذامون روغن زیاد داشت و نمی تونستم بهت بدم و...
19 خرداد 1393

سینه خیز

زهرا: چهارماه و 14 روز. سلام فرشته ی ناز من! امروز برای اولین بار رو سینه خوابوندمت وسط هال تا سینه خیز بری! خونه ی مامان جونینا بودیم. باباجون اون قدر تشویقت کرد و از جلو با نشون دادن گیلاسای قرمز و درآوردن صدای کلید ترغیبت می کرد که بالاخره با کمک من از عقب تونستی یه ذرّه سینه خیز بری جلو! من کف پامو چسبوندم به کف پات و تکیه گاه پاهات شدم تا تو بتونی با فشار آوردن به پاهام خودتو هل بدی جلو و موفق شدی. امیدوارم خیلی زود بتونی بشینی، بایستی و راه بری دخترطلای من!   زهرا نازنین ...
18 خرداد 1393

تو بزرگ شدی؟

زهرا: چهار ماه و 14 روز. امروز رفته بودیم دیدن دختردایی فاطمه ی من! یعنی دیدن نی نی تازه به دنیا اومده ش! یه پسر بانمک و خیلی کووووچووووولوووووو!!! آره! خیلی کوچولو! آخه من تا حالا فکر می کردم، از تو کوچیک تر دیگه هیچکس نیست! همش تو رو ریز می دیدم! تو رو با معصومه و فاطمه ی عمه رویا و بقیه مقایسه می کردم و پیش خودم می گفتم: نی نی من خیلی کوچیکه و هنوز بزرگ نشده!!! اما امروز... وقتی از در خونه وارد شدیم و چشمم به نی نی نریمان افتاد، باورم نمی شد که تو این قده از اون بزرگ تر باشی! تو درست دوبرابر اون بودی! وقتی نی نی نریمان، شیر می خواست و مامانش بهش شیر می داد، من خجالت می کشیدم که به تو شیر بدم!!! چون احساس می کردم تو خیلی بزرگ ش...
18 خرداد 1393

دالی

زهرا: چهار ماه و 13 روز. امروز برای اولین بار باهات دالّی بازی کردم و تو حسابی خندیدی! پتو سبزه رو می گرفتم جلوی صورتم و بعد یهویی از بالاش نگات می کردم و تو قه قه می خندیدی! دفعه ی بعد از راست و بعدش از چپ سرک می کشیدم و می گفتم «دالّی!» و تو غش می رفتی از خنده! خلاصه هم تو خیلی کیف کردی و خندیدی، هم من کلی ذوق کردم که تو پیشرفت کردی! آخه این یعنی که تو مفهوم «پیدا و پنهان» رو متوجه می شی و درک این مفهوم  یکی از مراحل رشد و پیشرفت نوزاده! دخملیِ گل گلیِ نازگلیِ عسلیِ نمّکدووووووووووووووووووووون!   زهرا نازگل ...
17 خرداد 1393

دید زدن

زهرا: چهار ماه و 13 روز. سلام دخمل نازم! شما بازم یه کار جدید یاد گرفتی و حسابی با این کار مارو می خندونی! وقتی به حالت خوابیده می ذاریمت روی زمین، گردنتو بلند می کنی و سرتو میاری بالا و با کنجکاوی فراوون همه جا رو نگاه می کنی. جالبه که مدت زیادی سرتو بالا نگه می داری بدون هیچ کمکی و خسته هم نمی شی. هزار ماشاءالله به این قوّه و توانی که داری گلم! من اسم این کارتو گذاشتم دید زدن. البته انگیزه ی اصلی ت از این کار بلند شدنه. یعنی می خوای مخالفت با خوابیدنتو نشون بدی و بفهمونی که می خوای بلند شی. بعضی وقتا روی پام می ذارمت تا با تکون دادن خوابت ببره، بعد که احساس می کنم خوابیدی خودمم دراز می کشم تا یه کم استراحت کنم در حالی که تو روی پا...
17 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد